و فروغ که در وهمی سبز دستانش را در باغچه کاشته بود و در عصیان روح خسته اش تولدی دیگر یافته بود .
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
و فروغ که در غروبی ابدی سخن می گفت به یک ماه می اندیشید و به حرفی در شعر و به یک چشمه به وهمی در خاک و به بوی غنی گندمزار
و به افسانه ی نان
و به معصومیت بازی ها
و به آن کوچه ی باریک دراز که پر از عطر درختان اقاقی بود
او می دانست
یک پنجره برای او کافی ست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
او در پناه پنجره با آفتاب رابطه داشت
و حس می کرد که لحظه سهم او از برگ های تاریخ است
و می گفت
چرا توقف کنم ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
چرا توقف کنم ؟
افق عمودی ست
افق عمودی ست و حرکت فواره وار
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
من از سلاله ی درختانم
و تنفس هوای مانده ملولم می کند
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
چرا توقف کنم
تنها صداست که می ماند
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند
فروغ در کنار بزرگانی مانند نیما ، شاملو ، اخوان و دیگران از پیشگامن شعر معاصر ایران است که نقش مهمی در تحولات شعر نو دارد .
شعر ژرف ، شگرف و نوید بخش " کسی که مثل هیچکس نیست " باغ البالو " شاهکار چخوف را به یاد می آورد .
بی تردید از اولین دفتر شعرش " اسیر " در سال ۱۳۳۱ تا آخرین سروده اش "تنها صداست که می ماند در ۱۳۴۵ با تحولی عظیم در ذهن و زبان او مواجه می شویم .
فروغ در سال های پایانی عمرش با حرکت انقلابی مردم ، به آگاهی سیاسی - اجتماعی عمیقی دست یافته و به توده ی مردم می پیوندد و فیلم " خانه سیاه است "که به زندگی جذامیان پرداخته محصول آن سال های تحول فکری است .
در سال های پایانی عمر او ، شاعری را می بینیم که برای او ، شعر دیگر بیگانه از زندگی مردم و شادی آنها نیست .
در آستانه ۳۰ سالگی کلامی که خالی از فکر باشد و او را راضی نکند شعر نیست :
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه
در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود .
ببخشید .
شعری ازسهراب سپهری برای فروغ: دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دفتر هنر - شماره 2 - پاییز 1373 - ویژه فروغ فرخزاد
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
و فروغ که در غروبی ابدی سخن می گفت به یک ماه می اندیشید و به حرفی در شعر و به یک چشمه به وهمی در خاک و به بوی غنی گندمزار
و به افسانه ی نان
و به معصومیت بازی ها
و به آن کوچه ی باریک دراز که پر از عطر درختان اقاقی بود
او می دانست
یک پنجره برای او کافی ست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
او در پناه پنجره با آفتاب رابطه داشت
و حس می کرد که لحظه سهم او از برگ های تاریخ است
و می گفت
چرا توقف کنم ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
چرا توقف کنم ؟
افق عمودی ست
افق عمودی ست و حرکت فواره وار
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
من از سلاله ی درختانم
و تنفس هوای مانده ملولم می کند
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
چرا توقف کنم
تنها صداست که می ماند
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند
شعر ژرف ، شگرف و نوید بخش " کسی که مثل هیچکس نیست " باغ البالو " شاهکار چخوف را به یاد می آورد .
بی تردید از اولین دفتر شعرش " اسیر " در سال ۱۳۳۱ تا آخرین سروده اش "تنها صداست که می ماند در ۱۳۴۵ با تحولی عظیم در ذهن و زبان او مواجه می شویم .
فروغ در سال های پایانی عمرش با حرکت انقلابی مردم ، به آگاهی سیاسی - اجتماعی عمیقی دست یافته و به توده ی مردم می پیوندد و فیلم " خانه سیاه است "که به زندگی جذامیان پرداخته محصول آن سال های تحول فکری است .
در سال های پایانی عمر او ، شاعری را می بینیم که برای او ، شعر دیگر بیگانه از زندگی مردم و شادی آنها نیست .
در آستانه ۳۰ سالگی کلامی که خالی از فکر باشد و او را راضی نکند شعر نیست :
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه
در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود .
ببخشید .
دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.